دعوت به شرک!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

🔹نقل است بزرگی در مسجد گوهر شاد مجلس وعظ داشته است .
روزی در منبر می گوید : ای مردم همه واعظان شما را به توحید دعوت می کنند ولی من امروز می خواهم شما را به شرک دعوت کنم !
مردم تعجب کردند که از این عالم برجسته بعید است چنین دعوتی
او ادامه داد : ای مردم ! همه ی کارهایتان شده فقط برای خود و دنیایتان و جایی برای خدا نگذاشتید اگر ممکن است در کارهایتان و نیت هایتان کمی خداوند را هم شریک کنید !
👈  این است حال و روز این روزهای ما

اسباب کشی به تلگرام

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کانال تلگرام من :

https://telegram.me/sarihenghelabi

 

 

 

ابن مشغله و ابوالمشاغل


بسم الله الرحمن الرحیم




زندگی نامه خود نوشت نادر ابراهیمی که جلد اول آن - ابن مشغله - را در سال 1352 نگاشتهو جلد دوم آن - ابوالمشاغل - را در سال 1365 روانه بازار کرده است و در واقع نگاهی کوتاه و جذاب به مشاغل مخنلف نادر ابراهیمی و چگونگی مواجهه او با آن مشاغل را با زبانی شیرین به خواننده ارائه می کند .
این کتاب نمایانگر بخشی از جنگ مردی است که از « آب خوض کشی » خانه ی پدری اش به کارگری در چاپخانه تا حسابداری بانک و شاگردی فرش فروش و نویسندگی و کارکردانی و ایران پژوهی ، دوره گردی برای فروش کتاب های خود و... می رسد .
مردی که به نظر من یک انسان بزرگ و انقلابی بی ادعا بود . در جای جای کتاب های نادر ابراهیمی می توان باور قلبی او را به انقلاب دید بی آن که در این نظام سمتی داشته باشد .
او زندان دیده ی دوران پهلوی و منزوی شده پس از انقلاب است که در حوالی سالهای آغازین دهه ی 60 به سختی روزگار می گذراند به طوری که کوله باری از کتاب های خود را بر دوش می گیرد و در محله های تهران دوره گردی می کند . او برای امرار معاش خود مجبور می شود همراه همسرش روی پارچه نقاشی کرده و بفروشد .
ابن مشغله و ابوالمشاغل حکایت مردی است که از هر انگشتش هنر می بارد
هر دو کتاب را در سال 92 خوانده بودم . در چند روز گذشته مجددا هر دو کتاب را خواندم .

یک عاشقانه آرام ...خیلی خیلی آرام

بسم الله الرحمن الرحیم


http://sajedeh.com/userUpload/images/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D9%86%D9%87/194563.jpg

 

نادر ابراهیمی ...
یک عاشقانه آرام ...
در سال 93 - وقتی در شهر میسور هند بودم - شروع به خوانش این کتاب کردم . اما تمام نشد و تا تعطیلات بهار 95 فرصت پیدا نکردم .
این کتاب همانطور که از نامش هم پیداست یک عاشقانه است و البته آرام . به این معنا که کتاب را نمی شود به سرعت خواند و تمام کرد . باید حوصله داشته باشید و روی جملات این کتاب فکر کنید و زیر خیلی از جملات خط بکشید .
روایتی از زندگی عاشقانه ی یک زوج که عاشقانه بودن زندگی آن ها ،به خاطر ساده و صمیمانه زندگی کردن آن هاست . استفاده از همه ی آنچه در اطراف ما وجود دارد ولی ما نمی بینیم و فکر می کنیم در آینده معجزه ای خواهد شد. قهرمانان این داستان آدم های سرزنده ی فعالِ زندان رفته و سختی کشیده ای هستند که علی رغم تعهد ملی و عشق به وطن و مبارزه و کار و کار و کار زندگی را به سعادت و خوشبختی می رسانند.
این کتاب اگر چه روایت یک زندگی از زبان نادر ابراهیمی است اما می توان گفت این کتاب ترجمانی از زندگی پر فراز و نشیب خودِ نادر ابراهیمی است .
جملات شاعرانه و عاشقانه ی کتاب به قدری دلنشین هستند که انسان از خواندن آن ها سیر نمی شود .


قطار مهاراجه

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

چندین سفرنامه ی هند را در کتابخانه دارم . « سفرنامه میرزا محمود شیرازی به بمبئی » ، « مسافرت هندوستانِ حاجی میرزا محمد معصوم نایب الصدر شیرازی  « از دهلی نو تا آتن کهن » میر جلال الدین کزازی و...
دو سفرنامه نخست از سفرنامه های قدیمی هستند و طبیعی است که بعد زمان نگارش با زمان حال و تغییرات پی در پی ظواهر زندگی نتواند تصویر روشن از زندگی در هند را بدهد ولی سفرنامه ی اخیر ، سفرنامه ی کوتاهی از دکتر کزازی به هند است که آن هم به علت اختصار  نمی توان استفاده شایانی از آن کرد . 
« قطار مهاراجه » خاطرات دکتر علی رضا قزوه از پنج سال اقامت و ماموریت در دهلی نو و هندوستان است که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است
این است که این کتاب خاطرات ایشان از زندگی در هند است و طبیعتا انتظار سفرنامه بودن از آن نمی رود . خاطرات نگاشته شده خیلی کوتاه هستند و چنین می نماید که در زمان اقامت ایشان در هند نگاشته نشده و نویسنده بعد از اتمام سفر به آن ها را به خاطر آورده و نوشته است و به همین دلیل خاطرات مبهم و گنگ است این کتاب برای کسانی که تا کنون در هند نبوده اند و در فضای آنجا نفس نکشیده اند نمی تواند جذاب باشد ولی کسانی که در دهلی نو زندگی کرده باشند برایشان باعث تجدید خاطرات خواهد شد و صد البته اطلاعات گسترده ای را به خوانندگان منتقل نمی کند .
از نویسنده کتاب که پنج سال در دهلی نو زندگی کرده و با توجه به عنوان ماموریتش که « رئیس مرکز تحقیقات فارسی رایزنی فرهنگی » را به عهده داشته انتظار تالیف کتاب جامع تری از زندگی و اداب و فرهنگ هند می رفته است .

جشن تولد

بسم الله الرحمن الرحیم


 

اول : هفتم فروردین ، هشتمین سال تولد وبلاگ شمیم کوثر بود . وبلاگی که برای من سرشار از خاطره و شعر و غزل بود و همراهی دوستان بسیار با نظرهای رنگارنگ در این مدت بسیار . همراهانی که تا دهلی نو همراه من بودند و بر من شبی نگذشت مگر این که بارها و بارها قسمت « نظرات » وبلاگ را بررسی کردم و لطف بی شمار همراهان عزیز را . این وبلاگ با همین صفحه ی قدیمی اش حالا جزئیی از وجود من است . همین وبلاگ به من باوراند که نویسنده شوم . کتاب « سفر به دیار خدا » محصول خاطره نگاری در صفحات این وبلاگ است . یاد همه دوستانی که در این وبلاگ با آنان آشنا شدم بخیر ....
دوم : فعلا همین . به زودی فعالیت وبلاگ را از سر خواهیم گرفت . انشالله . هر چند کانال های متعدد مجالی به دوستان ندهد برای بازدید از این وبلاگ ...

آرایش انتخاباتی فرهنگیان ، کار آمدی یا توهم کارآمدی ؟!

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

حضور افراد وگروه ها از اقشار مختلف برای نامزدی در انتخابات مجلس شورای اسلامی یکی از پدیده های جالب توجه در دوره های مختلف بوده است که همواره بر شور وشوق عمومی افزوده است . برای مقایسه ی درصد شرکت کنندگان از صنوف مختلف ، می توان آمار را از مبادی ذیربط اخذ و مقایسه کرد  که در این نوشته هدف ومجالی برای چنین مقایسه ای نیست .

با نگاهی به انتخابات ادوار مختلف مجلس معلوم می شود یکی از قشرهایی که در همه ی دوره ها احساس مسئولیت کرده و پای ثابت ثبت نام برای نامزدی بوده از قشرشریف فرهنگیان بوده است . با نیم  نگاهی به آمار ثبت نام کنندگان در شش حوزه ی انتخاباتی استان مرکزی برای نهمین دوره ی مجلس ، به نظر می رسد که در این دوره نیز در حدود بیست درصد کل شرکت کنندگان از جامعه ی فرهنگیان است  . البته  بالا رفتن شرط مدرک تحصیلی از کارشناسی به کارشناسی ارشد درقانون جدید انتخابات  ، باعث شد برخی دیگر از فرهنگیان که درصدد حضور در این عرصه بودند نتوانند ثبت نام کنند .

 سوابق شغلی فرهنگیان ثبت نام کننده  ، نشان می دهد  شرکت کنندگان در سمت های مختلف  آموزشی وپرورشی  ( آموزگار ، مدیر دبستان ، مربی پرورشی ، کارشناس اداره ، مدیر و یا دبیر راهنمایی و دبیرستان و کارشناس اداره ) مشغول خدمت هستند . البته  برخی از آنان در طول مدت خدمت حتی مدیریت در مدرسه را نیز تجربه نکرده اند و درمیان آنان معلم مدارس چند پایه ی روستایی نیز دیده می شود . تردیدی وجود ندارد که اکثریت ثبت نام کنندگان  علاوه بر برخورداری از حسن سابقه ،  در رشته های تخصصی خود نیز دارای عملکرد مطلوب هستند ؛ اما به نظر می رسد برای نمایندگی مردم شریف این استان صرفا تخصص در حوزه ی آموزش کافی نباشد و برای این عرصه تجربه ی مدیریتی نیز از شرایط لازم بری یک کاندیدا است .

البته در میان آنان تعداد انگشت شماری نیز وجود دارند که دارای  تجربه های مدیریتی می باشند و یا از فرهنگیانی هستند که بخشی از خدمت خود را در ارگان ها ونهادهای دیگر (مانند فرمانداری ها و بخشداری ها و...)  سپری کرده اند .

استعفای برخی از آنان  از پست های مدیریتی تا تیرماه سال جاری می تواند نشانه ی این باشد که آنان دارای سطحی از مدیریت بوده اند که مورد توجه قانون گزار بوده  و ادامه ی خدمت آنان در چنین پستی شائبه ی تبلیغ را فراهم می آورده است اما  اکثریت نامزدهای فرهنگی فاقد چنین سابقه ای در مدیریت های اجرایی کلان بوده  و در مدارس در سمت های مدیر ، آموزگار و دبیر استغال داشته اند و برخی نیز در ادارات به عنوان کارشناس فعالیت می کرده اند .

از سوی دیگر در بررسی های انجام گرفته از سوابق منتخبین مردم در هشت دوره ی گذشته چنین استنباط می شود که علی رغم تعداد فراوان کاندیداهای فرهنگی ، آنان نتوانسته اند توجه واقبال مردم را به خود و برنامه های خودشان جلب کنند و تعداد معدودی از فرهنگیان هم که موفق به راه یابی به مجلس شده اند در چند دوره ی اول مجلس شورای اسلامی بوده است و اقبال مردم در آن دوره ها  نیز ناشی از آن بوده که نامزدها علاوه بر صیغه ی فرهنگی از صبغه های دیگری نیز بهره مند بوده اند .

در چند دوره ی اخیر به علت تشتت نامزدها در جامعه فرهنگیان  - علی رغم این که فرهنگیان گسترده ترین تشکل صنفی را دارا هستند  و از ابزار تبلیغ چهره به چهره برخوردار می باشند - نتوانسته اند اجماعی را برای حمایت از کاندیداهای فرهنگی فراهم آورند و همین امر موجب تحلیل پتانسیل فرهنگیان شده و آنان با مشاهده ی این  تشتت ، ترجیح داده اند گزینه هایی غیر از فرهنگیان را برگزینند .

متاسفانه توهم کارایی در این دسته از نامزدها ، باعث شده افراد با کمترین و جزئی ترین سابقه ی مدیریتی اقدام به ثبت نام برای انتخابات نمایند که ضمن ایجاد تشتت در همگرایی فرهنگیان ، موجب رأی آوری کم و ضربه به اعتماد عمومی مردم نسبت به جامعه ی فرهنگیان شده است و به همین دلیل در دوره های اخیر مردم حضور فرهنگیان در عرصه ی انتخابات را خیلی جدی نگرفته اند . البته این توهم تنها ویژه ی فرهنگیان نیست ودر قشرهای دیگر نیز دیده می شود .

به نظر نگارنده – چون خود از فرهنگیان است -   چنان چه  انگیزه ی کاندیداهای فرهنگی از حضور در انتخابات ، توجه و خدمت به قشر فرهنگی و کمک به آموزش و پرورش برای ارتقای جایگاه فرهنگ و آموزش بوده باشد ، می توانسته اند با تدوین شاخص هایی ، همگرایی میان خود را افزایش داده و ضمن همپوشانی ، زمینه ی استفاده از پتانسیل فرهنگیان را برای انتخاب نماینده ای از میان خودشان فراهم آورند .

نکته ای که در دوره های اخیر مورد غفلت  نامزدهای فرهنگی قرار گرفته این است که  رقبایشان در عرصه ی انتخابات ، رقبای سنتی ادوار اول مجلس نیستند بلکه کسانی در این عرصه وارد می شوند که هم از حیث مدرک تحصیلی و هم از حیث سوابق اجرایی کلان ، نسبت به گذشته رشد چشم گیر داشته اند  . اگر با  نگاهی مقایسه ای  به مدرک و سوابق اجرایی نامزدها در دوره های اخیر توجه شود این نکته قابل قبول و قابل توجه خواهد بود.

با توجه به افزایش آگاهی های مردم از طریق رسانه های عمومی و توجه آنان  به جایگاه تخصصی نمایندگی از یک سو و به کارگیری ابزارهای مختلف تبلیغی توسط کاندیداها از سوی دیگر ، عرصه ی انتخابات را به عرصه ی رقابت نفس گیر تبدیل کرده است . اگر چنانچه تبلیغات پر هزینه را هم به گزینه های بالا برای رای آوری اضافه کنیم در این بازی هم فرهنگیان شرکت کننده در مواجهه با رقبا دست آورد زیادی نخواهند داشت .

با توجه به موارد فوق به نظر می رسد  باید فرهنگیان  در مواجهه با این رویداد ، مدبرانه و عالمانه حضور یابند و سرمایه ی اعتماد گرانسنگ  مردم به قشر فرهنگیان را به دست خود به تاراج بی اعتمادی ندهند و کسانی که سلایق سیاسی نزدیکتری به هم دارند می بایست همگرایی را در میان خودشان افزایش داده و با استفاده از شاخص های مرسوم افرادی که می توانند در عرصه ی رقابت حرفی برای گفتن داشته باشند را حمایت نمایند . در پایان موفقیت همه ی دلسوزان  نظام سربلند اسلامی را از خداوند خواهانیم .

 

باز نشر این نوشته در سایت مرکزی دیلی

 

 

محمد رسول الله صلی الله علیه و آله

بسم الله الرحمن الرحیم

 

http://i.alalam.ir/news/Image/650x375/2015/09/03/alalam_635768741925452921_25f_4x3.jpg

 

فرصتی پیش آمد تا با محمد جواد و نازنین زهرا به تماشای فیلم « محمد رسول الله صلی الله علیه و آله » برویم . فیلمی سه ساعته که در لحظه های مختلف اشکمان را بر گونه هایمان جاری کرد .
استفاده از تکنولوژی های به روز فیلم برداری و برترین های عرصه ی فیلم سازی و هزینه ی فراوان برای ساختن شهرک های مخصوص این فیلم ، فیلم را به یکی از فیلم های هنری در سطح جهان تبدیل کرده است . نشان دادن وجه رحمه للعالمین پیامبر (ص) ، مظلومیت او در کودکی بویژه در هنگام از دست دادن مادر ، به تصویر کشیدن زنده به گور کردن دختران ، حمله ی ابرهه به مکه و صحنه ی شکست این سپاه ، فروش بردگان در بازار مکه ، از تأثیر گذارترین صحنه های فیلم است .
این فیلم قابلیت چندین بار دیده شدن را دارد و باید بارها به شکوه یک کودک که برکت آفرین است اشک ریخت .
اما با تمام احترامی که می توان به فیلم و فیلم ساز قائل بود می توان گفت با همه ی زیبایی های هنری این فیلم ، نتوانسته است انتظارات  ما را بر آورده کند . من کارشناس نیستم بلکه به عنوان یک فرد غیر حرفه ای ، فقط  از دید یک تماشاگر نقد می کنم .
فیلم به ویژه در بخش محتوا کمتر از حد انتظار ظاهر شده است . ساختار داستان فیلم یک دست نیست و داستان از عدم پیوستگی رنج می برد . از هم گسیخته است . می توان گفت که چند داستان جدا از هم در کنار هم قرار گرفته اند و به هم کوک شده اند . انتقال داستان از یک حادثه به حادثه ی دیگر گنگ است و بیننده خیلی دیر به درک ارتباط ها دست پیدا می کند . متن گفتار بازیگران فاخر نیست . به ویژه زمانی که پیامبر مکرم اسلام سخن می گوید بیننده دوست می دارد سخنان فاخر و بهتری عنوان بشود . بخش های که زیر نویس شده گنگ ونا مفهم است و متوجه نمی شوی در مورد چه چیزی صحبت می کنند . باید بدانیم که بیشتر مخاطبان اثر قشر متوسط جامعه اند که کم کتاب می خوانند .
کارگردان برای ایجاد هیجان از داستان های موازی استفاده کرده و این طور به بینده القا می کند که افرادی در پی قتل پیامبر هستند . ساموئل در همه ی این صحنه ها وجود دارد در حالی که در برخی صحنه ها این طور وانمود می شود که ساموئل دنبال حقیقت است و به خاطر همین در مقابل علمای بزرگ یهود هم ایستاده است ود آخر هم ایمان می آورد . هر چند در کتب تاریخی - از جمله در فروغ ابدیت - ابدا اشاره ای به در خطر بودن جان پیامبر نشده است
.
صحنه ی برخورد پیامبر با بحیرای مسیحی که می توانست به یک صحنه ی تأثیر گذار به جبهه ی مقابل اسلام تبدیل شود بسیار سطحی است .
 این فیلم باید به جای یک کارگردان ، گروهی از بهترین کارگردانان را همراه می داشت و نویسندگان دیالوگ ها باید از میان بهترین نویسنده ها انتخاب می شدند .
به نظر من یک بیننده غیر مسلمان خیلی دیر با فیلم ارتباط پیدا خواهد کرد و یف است که این همه هزینه ی مادی ومعنوی بشود و نشود آنچه که انتظارش را داری .

 

 

من خانه نمیدانم ....

بسم الله الرحمن الرحیم

 

http://www.musicema.com/sites/default/files/IMG_0001_0.jpg

 

عزم آن دارم که امشب مست مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

ســـر به بـــازار قلندر در نهـــم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

 
عطار نیشابوری

 

  *** این غزل زیبا را با صدای زیبای « هژیر مهر افروز » ، حتما بشنوید. از آلبوم « من خانه نمیدانم »

 

 

بشقاب همراه من

بسم الله الرحمن الرحیم

دوم ، مهر ماه سال 1371 خبر دادند که در آزمون دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شده ام . نمی دانید چقدر خوشحال شدم . بعد از دو سال ترک تحصیلی و شاگردی در موتور سازی و مانتو دوزی و ... در حالی که دل در دلم نبود خودم را به ده کوثر رساندم . مادرم  انگار بال در آورده بود از قبولی من . مثل این که در دانشگاه تهران پذیرفته شده باشم ! در واقع چهارمین نفر از بچه های ده کوثر بودم که داشتم معلم می شدم . تا آن زمان فقط یک نفر به درجه دیپلم - آموزش ابتدایی - نایل آمده بود ومن در میان آن چهار نفر آخرین بودم .
 با شوق فراوان ساک بسته شد . آمار وسایل مورد نیاز را ار عیسی _ صفری پور _ گرفته بودیم . از قاشق ، چنگال ، بشقاب گرفته تا ملحفه ، حوله و مقداری وسایل شخصی دیگر ...!
صبح زود شنبه با ماشیم حاج ناصر - خدا بیامرز - رفتم به دانشسرا . کنار ایستگاه راه آهن پیاده شدیم و مقداری را پیده رفتیم .  با همان تیپی که در اراک داشتم .
روزهای اول در میان بیش از دویست نفر دانش آموز اموزان استان . غریب و سر در گم بودم و دل تنگ به حال و هوای روستا و کمی پشیمان  . مثل دانش آموزان کلاس اول ابتدایی .
تیپ منحصر به فرد من در میان بچه ها نمایان تر بود . پیراهن آبی با پیله های فراوان . در هر آستین سه پیله و هر طرف سینه سه پیله و پشت هم شش پیله داشت . و منِ لاغرِ دراز همچون چوب خشکی در میان یک جوال !
شلوار هم دست کمی از آن نداشت . شلوار کرِپ چین دار .
 آقای « میرمحمدی » - مربی پرورشی دانشسرا -  گیر داد به موهای من و مجبور شدم که کچل کنم . بعد هم که برای رفع این عیب کلاه با چشک کوتاه گذاشتم  که آن را هم قدغن کرد .
سرتان را درد نیاورم و سرنوشت بشقاب را بگویم . همین بشقابی که در بالا می بینید شد همراه شش ساله .
سه سال در دانشسرای شازند . آقای کرمی - آشپز محبوب دانشسرا - من را با این بشقاب می شناخت . رفتیم به خنداب . از پاییز هفتاد و چهار تا تابستان هفتاد و پنج . یکسال هم مهمان آن دانشسرا بودیم . ولی آنجا آنقدر شلخته  بود که نه تنها بشقاب شناخته نمی شد بلکه شتر با بارش گم می شد !
قبول شدم به تربیت معلم شهید باهنر اراک . این بشقاب همسفر من شد .
تصاویر عروس های مکرر در این بشقاب بارها و بارها سوژه شده است .
یاد آقای حمید رضا مرادی بخیر . معاون مرکز تربیت معلم . وقتی در سلف سرویس تربیت معلم در صف توزیع غذا بودیم و عروس ها را دید به من - که آن موقع مسئول بسیج تربیت معلم بودم - به شوخی گفت « از شما بعید است » من هم به شوخی گفتم : « کاش این عروس ها واقعی بودند و حیف که فقط مینیاتور آن هاست ...»
سر نوشت این بشقاب با تربیت معلم گره خورده بود . من که فارغ التحصیل شدم ، برادرم آمد به  تربیت معلم . و این بشقاب ماموریتش دو سال دیگر در ان جا تمدید شد .
امشب مادرم در این بشقاب غذا آورده بود . از مادر گرفتم تا در بایگانی خاطراتم نگه دارم تا یاد روزهای شیرین تربیت معلم باشم و پتویی که ملحفه ی دانشسرا را داشت با خودم آوردم خانه .
آه چقدر آن روزها شیرین بود و خاطره انگیز .

 

تاریخ مستطاب آمریکا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

http://shirintanz.ir/wp-content/uploads/2015/09/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%B7%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7.jpg

 

کتاب شیرین و خواندنی « تاریخ مستطاب آمریکا » را حتما بخوانید . اگر حال ندارید و یا نمی خواهید 15000تومان برای خرید آن بدهید لا اقل در ادامه مطلب بخش هایی از آن را بخوانیدضمن این که لذت می برید حتما از این همه زحماتی که آمریکا برای شناساندن حقوق برای بشر در اقصا نقاط عالم کشیده تعجب خواهید کرد و حتما آمریکا را به خاطر این همه زحمت و از خود گذشتگی تشویق خواهید کرد .

 

 

 

ادامه نوشته

هند و ایزان آشنایان همند ....

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

باز خنگ فکرتم جولان گرفت                     فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست                     یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست ...

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند                      جان فدای خاک دامن گیر هند

بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست               هند را کان نمک خواندن رواست

آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است             خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد              سادگی افکند و رنگ‌آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه                  بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها              رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها

لشکر یونان از آنجا رَم گرفت                عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت

شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند              عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرف                       فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی‌های ما                 آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند                      هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند              در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره‌ها                 رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها

گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم                هر دو از یک خمره بیرون آمدیم....

لاعلاج از دور بوسم روی هند               روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می‌فرستم سوی یار              در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش            سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام             هان سخن کوتاه کردم والسلام

 

استاد ملک اشعرای بهار

 

*  به یاد برادرم « سید خصال نقوی » سرایدار با صفا و مومن مدرسه ی ایرانیان دهلی نو .

 

 

 

کتابخوانی و دشواری ها ..

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 دیروز در اراک پانزدهمین نشست « کتابخوان » برگزار شد .در این نشست تعدادی از « کتابداران » شهرهای مختلف استان ، کتاب هایی را که خوانده اند را به حاضران - که در حدود 200 نفر بودند - معرفی کرده اند .ارائه کنندگان کتاب در این نشست ، وظیفه ی ذاتیشان « کتابداری » است و  طبیعی است که  « کتابخوانتر » از دیگران باشند و مستمعین هم بیشتر از کارمندان و اهالی قلم بوده اند  که باز هم طبیعی است که نسبت به اصناف دیگر بیشتر در معرض ابتلا به مطالعه باشند . همین نشست بهانه ای شد ضمن ارائه یک خاطره ی هندی تحلیل کوتاهی هم از وضعیت مدیریت فرهنگ کتابخوانی داشته باشم .  آنچه هویداست این است که با همه ی تلاش ها و زحمت ها رشد مطالعه در میان مردم همچنان پایین است وپایین تر خواهد آمد و به نظر می رسد نظر من این شیوه مدیریت فرهنگی هیچگاه ملت ما را کتابخوان  به معنای واقعی نخواهد کرد.

  • در دی ماه سال 92 یک سفر کوتاه ولی پربار به شهر امروهه از شهرهای هند رفتیم . شهر که غالب افراد آن شیعه هستند و مراسم عاشورا و اربعین آن ها زبانزد است و مخصوصا حرکت عزاداران از داخل گدازه های آتش و سینه زنی هایی که منجر به خونریزی از سر و سینه می شود و البته قمه زنی و ....قصدم از نگارش این مطلب تنها اشاره گذرا به تصویر است . این یک مغازه ی کتابفروشی نیست بلکه یک کتابخانه ی عمومی است که یک معلم حق التدریسی اهل اَمروهِه در یکی از کوچه ها دست و پا کرده . کار او امانت دادن کتاب های درسی و غیر درسی به اهالی محل است و در ازای آن پول دریافت می کند . در کنار کتاب ، تعدادی از روزنامه ها را هم به این مغازه می آورد تا مراجعه کنندگان روزنامه هم مطالعه کنند . دقیقا همین کاری را که یک کتابخانه عمومی ما با این هم خدم وحشم و وسعت و امکانات و نیرو انجام می دهد او در یک مغازه ی سه در چهار به سامان رسانده و در ساعاتی از روز که برای تدریس می رود یکی از دانش آموزان اهل ذوق را به جای خود می گذارد . اگر دقت کنید حتی پارکینگ موتور او هم هست . این همه استفاده مفید از یک فضا . دسترسی مردم هم راحت است . حالا اگر در هر خیابانی چنین کار با ارزشی انجام شده باشد نه نیاز به ساختن کتابخانه عمومی هست و نه نیاز به بروکراسی اداری .
    واقعا اگر قرار باشد به همین شهر دو سه میلیون نفری کتابخانه ی عمومی مثل کتابخانه های ما بسازند چند کتابخانه باید باسزند و آن وقت باید ادارات عریض و طویلی هم برای اداره ی آن کتابخانه ها بسازند و بعد هم در کشورشان باید وزارتخانه ای برای اداره ی آن اداره ها بسازند و قس علی هذا .دقیقا عین کاری که ما کرده ایم و متاسفانه هر روز هم از آمار کتابخوان های ما اضافه که نشده هیچ بلکه کاسته شده . من علت عمده اش را همین عدم دسترسی می دانم .
  •   وقتی در مرکز یک استان تنها  5 الی 6 کتابخانه عمومی وجود دارد و در شهرهای کوچک تر قاعدتا یک یا دو کتابخانه عمومی بیشتر وجود ندارد ، مردم را - که علاقه ی زیادی به کتابخوانی ندارند -چگونه می توان مجاب کرد تا مسیر طولانی را طی کنند و هزینه ی عضویت بپردازند و کتاب را به امانت ببرند و هفته ی آینده آن را به کتابخانه برگردانند ؟ خیلی کار دشواری است . وقتی دسترسی دانش آموزان ما به کلوپ های بازی بسیار ساده است و با این همه جذابیتی که بازی های رایانه ای دارند ،کدام جوان ونوجوان ما آن را رها خواهد کرد و عرق ریزان خودش را به کتابخانه ی عمومی خواهد رساند ؟
    ای کاش ما هم به جای ساختن ساختمان های بزرگ کتابخانه و هزینه ی فراوان ایجاد مخازن و محبوس کردن کتاب ها و به عنوان نماد اندیشه و تفکر  و استخدام کتابدار و ایجاد بروکراسی اداری ، کتابخانه های عمومی کوچک در کوچه ها به صورت خصوصی می ساختیم تا کتاب به بطن زندگی مردم می رفت .انصافا جز این است که تعداد اعضای کتابخانه های ما خیلی کم است آن عده ی کم هم یا عمدتا فرهنگی و کارمند هستند که تنها  دو میلیون نفر از جمعیت ایران  را تشکیل می دهند و نیک می دانیم عده ی کمی از ان ها کتابخوان هستند و باقی هم یا دانش آموز هستند و یا دانشجو که آن ها هم بیشتر برای خواندن کتاب های درسی می روند که جزو سرانه کتابخوانی محسوب نمی شود .
    وقتی مراجعه به اتاق روسای ادارات یا کارشناسان و یا مدیران کل می روم و با زندان های بزرگ تفکر و اندیشه ( ویترین های کتاب ) مواجه می شوم دلم می گیرد .پیشنهاد می کنم نگهداری کتاب در اتاق مدیران کل ، روسای ادارات وکارشناسان تمامی نهادها و ارگان ها  ممنوع شود . این کتاب ها، روسای مختلفی را در پشت میز ریاست دیده اند اما هیچکدام از این ها فرصت نکرده اند کتاب های در ویترین را - حتی - تورق کنند . ای کاش  نهضتی بشود و این کتاب ها از این زندان ها آزاد شوند و مدیران و کارشناسان تنها به داشتن کتاب های مرتبط با شغل و وظیفه ( قوانین ومقررات ) بسنده کنند . یقینا بدانید با همین روش میلیون ها جلد به کتابخانه های کشور تزریق خواهد شد .
  • همانطور که می دانید مدیران اموزش وپرورش شهرستان ها عضو هیات امنای کتابخانه های عمومی شهرستان هم هستند و من به حسب مسئولیتم در شازند در این جلسات شرکت می کردم . نکته این که شهرداری ها موظف هستند درصدی از عوارض را به کتابخانه های عمومی تخصیص دهند . من در این دو سال که در این جلسات شرکت می کردم می دیدم که رئیس محترم فرهنگ شهرستان فقط وفقط آمار واریز عوارض را می دهد و هر بار که جلسه تشکیل می شد مبلغ موجود در حساب بیشتر از گذشته بود . این یعنی این که شهرداری به تکلیف خود خیلی خوب عمل می کرد اما رئیس دستگاه فرهنگ نمی دانست ان را چگونه هزینه کند !!!
  • باز هم گفتنی هایی هست . انشالله

 

خداوند الموت ...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

http://d.gr-assets.com/books/1348222316l/253146.jpg

 

امشب خیلی اتفاقی این کتاب را از قفسه ی کتابخانه  بیرون کشیدم و تورق کردم . این کتاب ، تاریخی است و حکایت قلعه ی الموت و حسن صبّاح و ...
اولین بار این کتاب را - با همین شکل و شمایل - دست  آقای « علی رضا امیرخانی » دیدم  . با علی رضا هم خوابگاه بودیم در دانشسرای تربیت معلم .  چند شبی امانت گرفتم و چهل صفحه از آن را خواندم و خوانش باقی آن را موکول کرده بودم به آینده . در سال 91 ،  از نمایشگاه کتاب تهران خریدم و تا الان در کتابخانه خاک می خورده است و حالا می خواهم به وعده ی یست و اندی سال پیش جامه ی عمل بپوشانم .
اما نمی شود از علی رضا حرفی نزنم . « علی رضا امیرخانی» - که این روزها اطلاع چندانی از او ندارم -  دانش آموز با سلیقه و روشنفکر و خوش استعدای بود که متاسفانه آموزش وپرورش ظرفیت جذب او را نداشت . او فرزند یک دندانساز محلاتی بود و علاوه بر اخلاق خوش ، با استعداد ویژه اش کارهای بکر و بی نظیری در دانشسرا انجام میداد . او یک « دو هفته نامه » ی دیواری  به نام « آموزگار » تاسیس کرد و چند نفر از دانش آموزان اهل قلم - مثل آقای علی کرمی ، من و ... - را جمع کرده بود به عنوان اعضای تحریریه و هر دو هفته یک بار این « دو هفته نامه » را راهی دیوار راهروی دانشسرا می کرد . این سطح از اگاهی یقینا در هیچکدام از دانش آموزان دانشسرا نبود و حتی الان که خوب فکر می کنم از خیلی از دبیرها و مربیان هم جلوتر بود . 
باور کنید خواندن کتاب « موج سوم » در سال 72 نشان دهنده  عمق آگاهی و پیشرو بودن فرد است . کتابی که در آن نظریه ی « دهکده ی جهانی » مطرح شده بود و نیک می دانیم که خیلی از ماها الان اگر بخواهیم پز روشنفکری بدهیم از این نظریه صحبت می کردیم . 
او طرح بی نظیر آموزش حروف الفبا با تصویر سازی « انگشتان دست » را پیگیری کرد و همین امر نشان از نبوغ او داشت و می رفت که زود صاحب کتاب شود و نظریه پرداز . او برای این کار  خیلی زحمت کشید و خیلی تلاش کرد تا  عکاس شازندی را به درکی برساند که آنچه او می خواهد را عکس بگیرد . او توانسته بود همه ی حرف الفبا را با استفاده از انگشتان دست آموزش دهد .
او با همه ی استعدادش ، به دلایلی ، متاسفانه وارد آموزش وپرورش نشد که شاید حسادت برخی ها از جمله ی عوامل آن بوده باشد .
وجود او برای من خیلی مغتنم بود . حالا که کتاب خداوند الموت را می خوانم یاد این دوست عزیز را گرامی می دارم وامیدوارم هر جا هست موفق باشد این چند سطر را تقدیم می کنم به او که به اندازه معلم بر ما تاثیر گذاشته است .

 

حی علی العشق و....

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

جاری شــــد از باغ و بستان بــــوی گل و عطر نسرین 
ذوقــــــم حـــلاوت گرفته از شوق آن « ماه » شیرین 

در جستجــــوی « هــلال » ابــــروی یــارم مبـــاشید
ماهی که « بدر » تمام است رخشنده چون تاج زرین  

با « افتتــاح » دل تــو ، مـن تا «سحر» مست هـستم 
دیـــگر برایــــم مخوانید  از عشق فــرهاد و شـــــیرین 

روی تـــو را مــن « تلاوت » کــردم به « ترتیل » و امــا 
بایــد دعایی بـخــوانم با ذکــر  « الغوث » و  « آمــین »

گفتــم « تشهد »  بخــوانم  مــوی تـــو را و ببــوســـم 
چشمی که می گفت «تکبیر» لب را که می خواند« یاسین»

مــن « روزه ام » را شکستــــم با قــند لب هـــای یــارم  
« افـطاری » من همین است : یک لحظه پیشم تو بنشین

بــوی « اذان » نگـاهــت از « منبــــر » گــل بلند اسـت
«حی علی » العشق و مستی از چین و هند و فلسطین

 

حسین مولوی 
سحر اول ماه رمضان نود و سه  
دهلی نو

 


دو قدم عشق...

بسم الله الرحمن الرحیم



من ندیدم که کریمی به کرم فکر کند

به چه مقدار به زائر بدهم فکر کند

ازشما خواستن عشق است ، ضررخواهدکرد

هرکه دروقت گدایی به رقم فکرکند

بهتراین است که زائراگرآمد به حرم

دوقدم عشق بورزد سه قدم فکرکند

به کف صحن به گنبد به غم گوهرشاد

زیراین قبه به هستی به عدم فکرکند

به دو گلدسته دوتا ساق به دوش گنبد

به رواقی که شده پیش تو خم،فکرکند

به چرا سال گذشته دوسه باروامسال؛

فقط این بار، به این قسمت کم فکرکند

به خودش نه به کسانی که به یادش آمد

چونکه در آینه کاری حرم فکرکند

دیروقتی ست که تا درحرمت دم بدهد

جای دم حضرت عیسی به دودم فکرکند

موقع دست به سینه شدن وعرض سلام

کربلایی شده هرکس به علم فکرکند

چونکه ازباب جواد تو کسی داخل شد

خنده دارست که دیگر‌ به قسم فکرکند

بهترین نوع زیارت شده اینکه امشب

هم کسی گریه کند پیش تو ، هم فکرکند


مهدی رحیمی

 

پی نوشت : التماس دعا از طرف من و همه ی حاجتمندان و بویژه از طرف یک بانوی هندی دلش پر می کشه برای حرم . دستشان خالیست . همسرش می گفت خیلی وقت ها گریه می کنه که آیا دستش به ضریح حضرت خواهد رسید یا نه ؟!!! 

 

 

 

فی البداهه

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«شرح این نکته بسی لطف و ظرافت دارد

مرد اگر خون جگر خورد شرافت دارد»

می شود گفت که بی خون جگر مردی نیست

مردی مرد در این دوره دو آفت دارد

اولین آفت او :  وقت لطافت ، سخت است

و در هنگامه ی سخت ،   انس لطافت دارد

مردی آن است که در لهجه صریح باشد و بس

«شرح این نکته بسی لطف و ظرافت دارد »...


 

پی نوشت :  دیروز بیت اول را یکی از دوستان در گوگل پلاس نوشته بود من هم فی البداهه بیت دوم را ذیل آن نوشتم ، حالا یک بیت هم بهش اضافه کردم . منتها خب قافیه خیلی به تنگ آمده ....


بر منزلت و قدرش یزدان كند اقرار

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

برخیز شتربانا، بر بند كجاوه                كز چرخ عیان گشت همى رایت كاوه
از شاخ شجر برخاست آواى چكاوه           وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه            در دیده من بنگر دریاچه ساوه

وز سینه‏ام آتشكده پارس نمودار

 


از رود سماوه ز ره نَجد و یَمامه         بشتاب و گذر كن به سوى ارض تِهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرِ خامه          این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملك عجم بفرست با پِرّ حَمامه       تا جمله ز سر، گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن ، كبك به كهسار....


 

فخر دو جهان خواجه ی فرخ ، رخ اسعد               مولاى زمان ، مهتر صاحب‏دلِ امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤید                    پیغمبرِ محمود ، ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد                   این بس كه خدا گوید: ما كان محمد

بر منزلت و قدرش یزدان كند اقرار

 

اندر كف او باشد از غیب مفاتیح                       واندر رخ او تابد انوار مصابیح
خاك كف پایش به فلك دارد ترجیح                      نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملك‏العرش به ما ساخته تصریح                      وین معجزه‏اش بس كه همى خواند تسبیح

سنگى كه ببوسد كف آن دست گهر بار

 

اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را          وى ساخته شیرین كلمات تو شكر را
شیرویه به امر تو دَرَد ناف پدر را                انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را
تقدیر به میدان تو افكند سپر را              آهوى ختن نافه كند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار

 

اى مقصد ایجاد سر از خاك به در كن            وز مزرع دین این خس و خاشاك به در كن
زین پاك زمین مردم ناپاك به در كن            از كشور جم لشكر ضحاك به در كن
از مغز خرد نشئه تریاك به در كن                  این جوق شغالان را از تاك به در كن

وز گله اغنام بران گرگ ستمكار

 

اى قاضى مطلق كه تو سالار قضایى            وى قائم بر حق كه درین خانه خدایى
تو حافظ ارضىّ و نگهدار سمایى               بر لوح مه و مهر فروغىّ و ضیایى
در كشور تجرید مِهین راهنمایى            بر لشكر توحید امیرالامرایى

حق را تو ظهیرستى و دین را تو نگهدار

 

 

ادیب الممالک فراهانی

 

 

 


موفق ها ونا موفق ها

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

* دانش آموز معلم (دانش آموزان دانشسرا را دانش آموز معلم می گفتند . مثل دانشجو معلم ) بودم که کتاب « موفق ها و نا موفق ها » را خریدم . از یک کتابفروشی در کوچه سهم السلطان ( یا سام السلطان ) اراک . کتابفروشی متعلق به اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان .
 مقالات این کتاب - پیش از آن - در مجله ی رشد معلم چاپ شده بود .  استاد علی فرخ مهر با آن قلم شیوا و دل نشینش هر بار معلمانی را دست مایه ی نوشتن ساخته بود . از مدیری که همه ی فکر و ذکرش بالا بردن سود بوفه ی مدرسه بود تا مدیری که کنکوری می اندیشید . او اگر از بدها و بدی ها می گفت اما از خوب ها و خوبی ها نیر بسیار می نگاشتنگاشته بود . همین که تنها وجه مثبت یا منفی معلمان را ندیده و ننوشته بود باعث می شد شما گرم خواندن کتاب بشوی . 
حالا که پانزده سالی از عمر معلمی ام گذشته با صدها معلم و مدیر و ... دیدار  اداری ، کاری ، عاطفی داشته ام و از سطور پیشانی هایشان ،  آن ها را - که مثل یک کتاب بوده اند - خوانده ام و زیبایی کار استاد فرخ مهر  را تحسین کرده ام . حقیقت این است که چاپ های مختلفی از این کتاب ها - چه خوب و چه بد - هر ساله در کنار ما تجدید چاپ شده اند و ما آن ها را ورق زده ایم و خوانده ایمشان . کتاب هایی رنگی و سیاه و سفید . کتاب های یک بار خواندنی و کتاب هایی که باید در ویترین گذاشتشان و صد البته ما نیز یک کتابیم - خوب یا بد -  مثل بقیه کتاب ها ، برای دیگران تجدید چاپ شده ایم و آن ها نیز ما را ورق زده اند و خوانده اند. کاش فرصتی بشود از این کتاب های موفق و نا موفق بنویسم . این کتاب ها ویژگی های مختلفی دارند مثل همین کتاب ها که هر روز ما با آن ها سر و کار داریم و قیصر امین پورِ عزیز خیلی دقیق ویژگی این کتاب ها را بر شمرده است.

**روز دوشنبه ۲/۱۰/۹۲ با  همکاران مسافرتی یک روزه به شهر « امروهه» داشتم . شهری در ایالت اوتراپرادش هند . این سفر یک روزه سرشار بود از دیدنی ها و شنیدنی هایی که گفتن آن ها مجالی فراخ می طلبد که انشالله بماند طلب شما . 

 

خال هندو...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هند از قدیم الایام مورد توجه ما ایرانی ها بوده است همچنان که الان نیز هست و هر کسی دوست دارد - اگر برای یک بار هم شده - دیدن هند را تجربه کند . هند در ادبیات ما ایرانی ها هم حضور پر رنگی دارد . شاید خاطره انگیز ترین حضور مظاهری از هند در ادبیات ما شعر « طوطی و بازرگان » مولوی باشد و ما که این روزها طوطی های فراوانی در کنار خیابان های دهلی نو می بینیم یادی از طوطی های در قفس ایران می کنیم . خال هندی میان ابروان زنان و مردان  نیز یاد شعر با طراوت  « اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را...... به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را » در ضمیر انسان بر می انگیزد . ماجرای « فیل در خانه ی تاریک  » در  دفتر سوم  مثنوی معنوی  و یا شعر « چنان با نیک و بد عرفی به سر بر کز پسِ مردن........مسلمانت به زمزم شوید و عرفی بسوزاند » نیز از این دست از حضور هنود (هندوان) در ادبیات ماست وقس علی هذا .
البته  پیش از این شاعران نیز ، هند همواره مطمح نظر ایرانیان بوده و کتاب گرانسنگ « کلیله و دمنه » و « تحقیق ماللهند » و... محصول همین نظر  به هندوستان بوده است . جالب این که در همه ی این مدت فرهنگ غالب و موثر ُ فرهنگ ایران بر فرهنگ هند بوده است که از نمونه های شاخص این تاثیر گذاری ، می توان به رسمی بودن زبان فارسی به مدت هفتصد سال بر این سرزمین پهناور اشاره کرد .
ناگفته پیداست حضور زبان فارسی در این سرزمین به تبع حضور شاهان ایرانی و آن هم به تبع لشگر کشی هایی بوده که در طول سالیان دراز مکرر اتفاق افتاده است . اما همین جا ُ، جای این پرسش است که چگونه سرزمینی با این پهناوری و با این جمعیت سرشار ، همیشه مغلوب بوده و نتوانسته است در مقابل لشگر کشی ها مقاومت کند و  فرهنگ آن نیز چنان تحت سیطره ی فرهنگ مهاجم واقع شده که اگر نبود مدد انگلیسی ها و جایگزین کردن زبان خود به جای زبان فارسی ، باید هم امروز هم می دیدیم که دانش آموزان هندی با یک بغل کتاب فارسی وارد مدرسه می شوند و شعر حافظ و سعدی و بیدل می خوانند
غرض من از این نوشتار چنین واکاوی های جامعه شناسانه نیست و  صرفا می خواستم اشاره ای کنم به این که علاقه ی ایرانی ها به هند و علاقه ی هندی ها به ایران یک علاقه ی مشترک همراه با احترام است و ما این را در اینجا به خوبی این را درک می کنیم و می بینیم .
در سال گذشته نگاه گذرایی به سفرنامه های نوشته شده از قدما به هند داشتم  .  هر کسی - و بعضا با اندک مایه ای از نویسندگی  هم - وقتی به هند سفر کرده و غرض از سفرشان هم تجارت بوده نه کار فرهنگی ، از دیده هایشان نوشته اند و این نشان دهنده ی این است که ما ایرانی ها به هندوستان حس خوب و دوستانه ای داریم . گویی هند وهندوستان از جنس خودمان است . و جالب این که فصل مشترک بسیاری از این نوشته اشاره به دلربایی زنان زیباروی هندی است که در مقابل اکثریت نازیبا اقلیت کوچکی هستند !
در زمانه ی ما هم هند و مظاهری از فرهنگ آن - شاخص ترین آن سینما - در میان مردم ایران جایگاهی ارجمند دارد و همه ی ما بخشی از خاطراتمان با آثار هنر هفتم هند رقم خورده است اما با همه ی قدمت و قرابت فرهنگی ما ، به نظر می رسد  اکنون تلاش وسیعی - البته از نوع دولتی آن - برای زدون فرهنگی است که از حضور فارسی زبانان در هند به جای مانده است .
چند روز پیش که بازدیدی از موزه ی « رد فورد » - که معنای انگلیسی « لال کیلا  » و آن هم هندی شده ی کلمات فارسی « لعل » به معنای قرمز  و « کیلا» به معنای قلعه است - داشتم . در بخشی از این موزه - که مرور ی بر تاریخ هند با استفاده از ماکت  است -کاملا بریدگی تاریخ و سانسور حضور چندین ساله ی پادشاهان ایرانی ها در هند مشخص است . اما در بخشی که نسخ خطی و آثار به جای مانده از گذشته را به نمایش گذاشته اند ، آنچه بیش از همه نمایان است آثار خط و زبان و شعر فارسی  است که به نظر می رسد اگر قرار باشد این آثار را از موزه سانسور کنند چیزی برای فرهنگ هند باقی نخواهد ماند . در دهلی نو نام بسیاری از خیابان ها اسامی فارسی زبانانی است که مدتی بر این سرزمین چیره بوده اند و تاریخ هند مملو از چنین نام هاست .

 

 

َ

  

شیر و شمر

بسم الله الرحمن الرحیم



«مش حیدر »  سعادت داشت سال ها « شیر » باشد  و چه سعادتمند به خدا پیوست . باور نمی کنید . آخرین سال زندگی اش به مکه مشرف شد و آمد . فردای شیلانش مراسم ختمش بود . شیرین ِ شیرین .
در همه ی سال های ذاکریش ، تکه های پوست گوسفند را - که خیلی هم جور نبودند - با چه زحمتی به هم  پیوند می داد تا هیبت شیر را پیدا کند و در تعزیه ی امام حسین علیه السلام بر دشمنان امام بتازد . وقتی که داخل جمعیت می شد همه ی ما - که بچه بودیم - می ترسیدیم  . همه ی ذوق ما این بود که این قسمت از تعزیه را ببینیم . البته  او فقط برای تفریح و ذوق ما شیر نمی شد . او وقتی با دست هایش به خاطر شهادت امام خاک بر سر می ریخت روایت غربت می کرد و اشک همه را در می آورد . وقتی نعش بی جان علی اصغر را بر می داشت و  می بوسید و بالای سر امام شهید قرار می داد بی کسی  حسین راحکایت می کرد . 
او شیرِ تعزیه امام حسین ( ع) بود تا وقتی که کوچ کرد به اراک و این سعادت به عمو حسین من رسید . چند سال نگذشت که عمو ی ما نیز به مش حیدر پیوست و برادر من - قوام - که داماد  عموحسین شد شیر . 
اما قوام هم تصادف کرد و یک سالی نتوانست شیر تعزیه ی امام  باشد . مادرم خیلی گریه کرد . انگار دنیایی را از او گرفته باشند . نذز کرد که قوام خوب شود و دوباره بشود شیر  و شد . حالا قوام همچنان شیر امام حسین  (ع) هست و مادرم دلخوش به این که هنوز دستان ما از نوکری این خاندان کوتاه نشده است . می دانم مادرم نگران است که « غلامحسین » دخترزاده ی مش حیدر که سالهاست دنبال فرصت است سعادت را دوباره برگرداند به خانواده ی خودشان .
مش حیدر  خودش شیر تعزیه ی امام بود و پسرش شمر  . شمر قصه های کودکی ما در صورت فرزند او تجسم می یافت . خداوند رحمت کند « مش شبعلی »  را که ما هنوز هم اگر بخواهیم شمر را در ذهنمان تجسم کنیم  در قامت او می بینیم . مخصوصا اگر با  « مش علی مردان » - خداوند او را هم رحمت کند - زوج می شدند و نقش شمر و ابن سعد را بازی می کردند .
مش شبعلی وقتی که خنجر کوچکش را از غلاف در می آورد و دامن لباس عربی را به کمر می زد و می رفت سراغ امام  دل مردم را به خون می کرد . اما همین شمر  وقتی در گودال قتلگاه می خواست سر امام را ببرد،  خودش بیش از دیگران دلخون می شد و گریه می کرد .
و بعد « شمر با خنجر برون شد     قتلگه دریای خون شد  » می توانست دل مردم داغدار را آرام کند .
مش شبعلی در یک غروب بهاری راحت جان داد . مثل پدر . بر روی دست پسر . در هنگام کار در مزرعه ی کشاورزی . برای من این راحت جان دادن رمزی دارد و می دانم بی حکمت نیست .  حالا پسرش - نعمت - با همان لحن و همان شور و همان حرکات و سکنات دارد ادامه می دهد ذاکری درگاه امام حسین (ع) را .
علیِ فرزند دیگر مش حیدر هم عبدالله خوان ، سکینه خوان ، علی اکبر خوان و ...بوده و حالا هم نوحه می خواند و خداوند برای آنان سعادت نوکری خاندان آل الله را داده بود . 
 من هم خوشحالم که پدرم سالهاست در روز عاشورا لگن پلاستیکی کوچک آبی قدیمی را بر می دارد و می رود گِل آماده می کند برای  سر عزاداران امام . اگر در روز عاشورا در ده کوثر باشی بعید است از این گِل بر سر نگذاری و احساس نکنی که انگار گُل بر سر گذاشته ای .
 خداکند امسال هم پدر برود و کاش من بودم تا شکوه عشق را در دستهای او و در صدای نوحه خوان ها می شنیدم . خدا کند که این سعادت بزرگ همچنان برای او باشد و به اندازه ی سهم خودش در این سفره ی پر افتخار رحمت بیاورد به خانه ی ما .
اما امسال مش درویش  جای مش درویش خیلی خالی است . امام خوان تعزیه های ده کوثر  ، با لحن منحصر به فردش  .  نمی دانم تعزیه ی امسال را چه کسی امام خوانی خواهد کرد . پیر غلام امام حسین (ع) که این همه سال مردم را به عاشورا و کربلا پیوند داده بود . با آن لباس عربی سبز خوش رنگ . مطمئن هستم امسال تعزیه ها ی ده کوثر شور سالهای قبل را نخواهد داشت هرچند این علم برزمین نخواهد ماند . همانطور که او سالها تلاش کرد تا جای خالی« مش نظام » را پر کند ولی هر کدام مانند گلی هستند که بوی خاص خود را دارند .
این ذکر را کردم تا دینم را ادا کنم به کسانی که به خاطر نوکریشان به امام حسین (ع) در پیش مردم عزیز بودند . آن ها که روان پدر و مادر ما را عجین کردند با معرفت کربلا و ما در دامن چنین پدر و مادرانی بزرگ شدیم .
خداوند از من بگذرد . یک زمانی مثلا روشنفکر شده بودم . تعزیه نمی رفتم . می گفتم که من به جای این که بروم پای تعزیه ، می نشینم وکتاب حماسه حسینی شهید مطهری را می خوانم ؟!!
اما راستش را بخواهید حماسه ی حسینی خواندم اما نتوانسته ام  مصیبتی بخوانم و پدر ومادرم را بگریانم ولی این ذاکران همیشه با تکرار توانسته اند دل ها را دخیل کنند در حرم یار . آنان روایتگر غربت کربلا بودند برای پدر و مادر من و همه ی پدر و مادرها که سواد نداشته اند تا حماسه ی حسینی بخوانند اما حسینی مانده اند و من بارها از مادرم شنیده ام که می گفت : من آن قدری که عطش دارم کربلا را ببینم عطش به دیدن مکه ندارم .

 

  

عیزی رسانه

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تصویری از شهید صیاد شیرازی که در سلمانی مش عیزی بود


« مش عیزی » و به قول کوچک ترها « عیزی داشی »  . لقبی است که همه اهالی روستا او را با آن می شناسند . نه فقط اهالی روستای ما که خیلی از مردم روستاهای هم جوار هم  . حالا اگر برخی هم او را « دلّک » یا « اوس عیزی » صدا کرده باشند  چیزی از قاعده را عوض نخواهد کرد . 

عیزی را با عین نوشتم نه با الف . شاید به این دلیل است که نام اصلی او عزیز الله است . نامی که شاید برای خودش بیش از ما غریبه باشد . 
مرد لاغر اندامِ قد بلند و خوش خلق . مردی که خودش یک رسانه است . به تمام معنا . با آن موتور  یاماها 125 شکاری زرد رنگش که رنگ آن را کمتر کسی دیده است از بس که زیر روپوش پنهان مانده . دلاکی را از پدر به ارث برده . همراه برادرش حاج قریب . دو برادری که هم از حیث لاغری و چاقی  با هم متفاوتند و هم از حیث اخلاق . خیلی از بچه ها آن قدری که از حاج قریب حساب می بردند از پدر ومادرشان حساب نبرده اند و ان قدری که با مش عیزی راحت بوده اند با پدر و مادر نبوده اند .
 سلمانی ، ختنه کردن و دندان کشیدن و پانسمان کردن انواع زخم ها ، هواداری در جشن عروسی ها و ختم ها  کاری است که سال های سال کار او و برادرش حاج قریب است . اما چاووشی ،  نوحه و مولودی خوانی ، اذان گویی و خواندن تعقیبات نماز ها ، جار کشیدن برای امور و ده ها کار دیگر فقط از کارهای رسانه ای است به نام « مش عیزی » .
یکی از خاطرات تلخ جوانان  از مش عیزی  کوتاه کردن موهایشان در نزدیکی عید با ماشین چهار - البته به دستور معلمان -  بوده  است و  خاطره ی دیگر ختنه شدنشان به دست او . 
اما مش عیزی فقط همین نیست . این ها کار هر دلاک دیگری هم می تواند باشد . حیف است که ننویسم . کارکرد عیزی برای روستای ما مثل کارکرد « اهنگران » است در جبهه ها .
ما وقتی معنی دیوار صوتی را فهمیدیم که دیدیم مش عیزی ضربدرهای بزرگی بر روی همه ی شیشه های مسجد زده بود و ما فهمیدیم که بمب ، ثدام و دیوار صوتی یعنی چه .
نمی دانم اگر مش عیزی  نبود چه کسی این همه سال مسجد را در محرم ها با پارچه های مشکی و کتیبه های « باز این چه شورش است ...» عزادار می کرد و در نیمه ی شعبان و میلادهای دیگر پرچم سبز و شادمانی بر سر درب آن آویزان .  
آیا کسی این همه حوصله داشت که بلندگوی مسجد را زنده نگه دارد .
چه علاقه ای به خواندن داشت .هیچ محرمی نبوده که او نخوانده باشد . حتی اگر کسانی برای این که خودشان بلند گو بگیرند او را تخطئه کرده باشند . گاهی این علاقه تبدیل می شد به حرص اما مردم او را پذیرفته بودند .  شاید بعضی وقت ها موقع و مخاطب شناس نبود اما ارادتش را می خواند . با همه وجوش نه با صدا که صدای خوبی هم نداشت .
حتی اگر در همه ی سالها در اولین شب محرم نوحه ی « ای زی به عرش کبری ...» را خوانده باشد و کودکان وجوانان به خاطر شباهت نوحه با اسم او بلند خندیده باشند . او در همه ی این سال ها چراغ ارادت به اهل بیت ( ع) را روشن نگداشته است .
 مش عیزی تمامی ندارد اما غرضم از این نوشته وجه رسانه ای اوست . علاوه بر دیوار مسجد ، چهار طرف دیوار سلمانی کوچک روستا - محل کسب او و برادرش   - نیز سرشار بود از عکس و پوستر . این بنگاه خبر پراکنی جایی بود مثل بی بی سی که  محل رد و بدل شدن اخبار روستا بود زمانی که نه تلوزیونی بود و نه ماهواره ای .
غروب های دل انگیز تابستان مردان خسته  از چیدن دیم ، در این سلمانی آرامش می یافتند و  بده بستان خبر داشتند .  وعده گاه جوانان نیز . جایی که با محل عبور دختران - برای بردن آب از چشمه - فاصله ی زیادی نداشت و آن موقع که تکنولوژی به حدّ پیامک نرسیده بود عشق ها با برق چشم ها ردّ و بدل می شد .
 زمانی که هشت نه ساله بودم و برای کوتاه کردن موهای سر به سلمانی می رفتیم پوسترها و عکس های فراوانی که از امام و یاوران امام بر در و دیوار ما را از گذز زمان غافل می کرد . تصویز بسیاری از بزرگان که اکنون در ذهن من است همان تصاویری است که در آن سلمانی کوچک ده کوثر دیده ام .
دو تصویر خیلی در ذهن من درخشان مانده . یکی تصویر شهید محراب آیت الله مدنی است که لباس پاسداری پوشیده . او در این لباس خیلی شبیه امام است و دیگری پوستر بزرگی از شهید صیاد شیرازی . (تصویر این مطلب ) . شهید در آن زمان هنوز سرهنگ بود . این پوستر ما را عاشق جنگ و دلاورانش  کرده بود . لباس پلنگی بر تن شهید چقدر برایمان جذابیت داشت . 
رسانه ای به نام مش عیزی در سال ۱۳۶۴ سرهنگی را به روستاییان شناسانده بود که ۱۴ سال بعد به عزت شهادت نائل آمد . او که نامش لرزه بر تن منافقین می انداخت .  
دعا می کنیم عیزی همچنان برای ده کوثر بماند و برای اهل بیت بخواند . شاید این صفحه یادمانی باشد از کسانی که بر ما اثر داشته اند. این تصویر من را علاوه بر این که مشتاق شهید صیاد شیرازی می کند دلم را می برد به روستا و حال وهوایی که مش عیزی  از جنگ و فرماندهان بزرگ برای ما می کشید . زمانی در روستا همه ی دانسته های ما از رادیو بود و ما جنگاوران ودلاوران را جز از طریق همین پوسترها ندیده بودیم .

یادهمه ی شهدا ورزمندگان که صفحه های بی نظیر مقاومت را نقاشی کردند گرامی باد .

 

 

 

هر که بامش بیش برفش ...نه ! .....

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 


خانه های آن کسانی می خورد دَر بیشتر .......... که به سائل می دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می کنم آنجا که صاحبخانه اش ........... پاسخ یک می دهد با ده برابر بیشتر

گاه گاهی که به درگاه کریمی می روم ............ راه می پویم نه با پا، بلکه با سر بیشتر

زیر دین چهارده معصومم (ع) اما گردنم ...... زیر دین حضرت موسی بن جعفر(ع) بیشتر

گردنم در زیر دین آن امامی هست که........... داده  در ایران ما طوبای او بَر، بیشتر

آن امامی که فِداکِ گفتنش رو به قم است .........با سلامش می کند قم را مُعطر، بیشتر

قم، همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین .............همچنین از آسمان دارد چهل اختر بیشتر

قصد این بارِ قصیده از برادر گفتن است .......... وَرنه می گفتم از این معصومه خواهر(ع) بیشتر

من برایش مصرعی می گویم و رد می شوم ......... لطف باباهاست معمولا به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم ............. بودنم را می کنم اینگونه باور بیشتر

مرقدت ضرب المثل های مرا تغییر داد .......... هرکه بامش بیش برفش، نه! کبوتر بیشتر

چهار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است .......... اینچنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان تراند از هرکجا ......... این حرم دیگر ندارد حرفِ کمتر، بیشتر

از غلامان شما هم می شود دنیا گرفت ........ من نیازت دارم آقا! روز محشر بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا ........ چشم در راه تو هستم روز آخر بیشتر

برتمام اهل بیت خویش حساسی ولی ............. جان زهرا (ع) چون شنیدم که به مادر بیشتر

دوستت دارم نمی دانم که باور می کنی ........ راست می گویم به والله از ابوذر بیشتر

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند

 

شعر از حسین رستمی

 

پی نوشت ها :

۱- خدا چه قدر باید شاعر رو دوست داشته باشه تا بر قلمش اینچنین شعر را روان کرده باشه . شعر زلال رضوی . برای سلامتی چنین شاعرانی صلوات ( اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم )

۲- دلتنگ اون لحظه ای هستم م که از سمت صحن گوهر شاد وارد حرم امام رضا (ع) بشم . برم  روبروی ضریح پشت درب بنشینم . یک دستم رو به سمت ضریح دراز کنم . مثل یک گدا . دقیقا مثل یک گدا . زل بزنم به ضریح . حاجت هام رو از دلم بگذرونم . اشکم که سرازیر شد حال خوشی بهم دست بده و از امام تشکر کنم که این بار هم  به من فقیر اذن دخول داده  و حجم قبول شده که او حج فقراست . بعدش که احساس کردم اجازه ی ورود داده  گیر بدم به امام که : آقا مگر می شود کریمی مثل شما گدای ناچیزی مثل من را دست خالی بر گردونه که من از زبان نوه ی عزیزت در جامعه ی کبیره  خوندم « ...و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم.... » 

 

 

 

نماز می خوانیم و باز می گردیم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

کتاب « نماز می خوانیم و باز می گردیم » نوشته ی جواد روشن زاده و حسین مولوی ده کوثری  منتشر شد .
این کتاب در  ۱۵۲ صفحه  با قطع  رقعی و در شمارگان ۱۲۰۰ نسخه ، توسط انتشارات اندیشه ی مطهر ، با قیمت ۴۵۰۰ تومان با بازار عرضه شده است .

نویسندگان کتاب در بخشی از مقدمه آورده اند : « ...در سیره و بیان معصومین (ع) احترام به نماز اول وقت و مقدم داشتن آن به هر کار و جلسه ی دیگری فراوان به چشم می خورد . آنان در مواجهه با موقعیت هایی که باید میان جلسه و نماز اول وقت یکی را انتخاب می کردند ، نماز اول وقت را ترجیح داده و شعار مشترک آن ها این بود که : « نصلی و نعود » ، نماز می خوانیم وباز می گردیم و عنوان این کتاب نیز بر گرفته از این شعار مشترک است . »

این کتاب در قالب هفت فصل تالیف گردیده است که عبارتند از :
۱- چهل چراغ
۲- نماز اول وقت در عرصه های نبرد
۳- جلسه ای با خدا
۴- نماز اول وقت در سیره ی علما و فرزانگان
۵- نماز اول وقت در بیان علما و فرزانگان
۶- نماز اول وقت در سیره ی شهدا ورزمندگان
۷- استخفاف نماز

نویسندگان در بخش دیگری از مقدمه نوشته اند : « مخاطب اصلی این کتاب همه ی کسانی است که به لطف خداوند در زمره ی نماز گزاران هستند و با خواندن این کتاب ، باور آنان برای برپایی نماز در اول وقت تقویت خواهد شد ... نویسندگان این کتاب ادعایی مبنی بر انجام کار بزرگی ندارند  اما امیدوارند خوانندگان این کتاب در پاسداشت حرمت نماز اول وقت اهتمام بیشتری ورزند و امید است خداوند مارا نیز در زمره ی نماز گزاران واقعی قرار دهد . »

  

در زیر باران...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۷ . در روزی که سر شار از باران و طروات بهاری بود از مرکز تربیت معلم بیرون رفتم . آن موقع تربیت معلم شهید باهنر اراک هنوز در حاشیه شهر بود و برای رسیدن به بازار با اتوبوس رفت و آمد می کردیم . 
انتشارات کارا  - که بعدها منتشر کننده اولین کتاب من شد - روبروی بیمارستان ولی عصر دفتر داشت . جالب این که بعدها فهمیدم  آقای صفریان مدیر خوش ذوق این انتشاراتی ده کوثری است . رفته بودم تا داستانی را که نوشته و داده بودم برای حروفچینی ، بگیریم . در مسابقات داستان نویسی مرکز تربیت معلم  رتبه ی اول را کسب کرده بودم و برای مسابقات کشوری - که قرار بود در تیرماه در همدان برگزار شود -  آماده می شدم .
 داستانِ « در التهاب دیدار » . به شدن تحت تاثیر ادبیاتِ نادر ابراهیمی . این که می گویم داستان با کمی مسامحه است . شاید قصه بگوییم بهتر باشد . این قصه روایت مختصری بود از روزهای خداحافظی و شهادت عموی شهیدم - شهید نبی الله مولوی - و روایتی از روز بازگشت استخوان  و  پلاک او پس از پنج سال گمنامی .
 جالب این که مدیر انتشارات کارا - که در انتهای داستان امضای من و « قریه ی ده کوثر » را دیده بود - داستان را به استاد علی فرخ مهر -  یکی از معلمان نویسنده ی بازنشسته که معلمان ایران او  را با کتاب موفق ها وناموفق هایش می شناسند  - داده بود و او هم ضمن ویرایش ، در انتهای آن تشویق ها شاگرد نوازی ها نثار ما کرده بود و ابراز امیدواری که ما در آینده نویسنده خواهیم شد . دستخط ایشان سالهای سال موجب تشویق من به نوشتن شده است .  و هم ایشان بعدها که معلم شدم یکی از استادان و دوستان عزیز من شد و در این مدتی که در اداره بودم با بزرگواری تمام به دیدنم می آمد و این علاقه طرفینی همچنان استمرار دارد . جالب تر دیگر  این که هم ایشان برای کتاب سفر به دیار خدا مقدمه ای نگاشته است . 

غرضم از بیان آن مقدمه بیان این متن است که در  شدت باران ، به سختی خودم را به اتوبوس های شرکت واحد رساندم . هنوز شرکت واحد بود و به قول امروزی ها خصولتی نشده بود . بلیت هایی که یکصد ریالی بودند و تا کردن و بریدن آن ها از محل پرفراژ سرگرمی خوبی بود تا به مقصد برسی .
باران ، همراه با خنکای نسیم بهاری ، در هنگام عصر ، انسان را بر آن می داشت تا خودش را بپوشاند و من به خاطر طبیعتم - که سرمایی است - علاوه بر کاپشن ، یک گرمکن ورزشی هم زیر آن پوشیده بودم . اتوبس حرکت کرد . در ایستگاه سوم - حوالی میدان ساعت - مردی سوار اتوبوس شد که تنها یک پیراهن داشت - یک لا قبا - . مردی لاغر و تکیده که نشانه های نداری در تمام وجودش نمایان بود . از سر و رویش آب می چکید از بس زیر باران مانده بود و سر بالا نمی آورد . شاید خودش نیز می دانست که موجب جلب توجه دیگران شده . مدام با دستش آب را از صورت خویش کنار می زد . معلوم بود که سرما در بدنش کارگر شده و نه فقط دستانش که همه ی وجودش می لرزید .
 من در صندلی نشسته بودم  و لرزش دستان ، پیراهن خیس چسبیده به بدن و نگاه هایی را که از مردم می دزدید را می دیدم . همه ی این ها را می دیدم ولی انگار خنگ شده بودم و نمی توانستم کاری بکنم .
در ذهنم خلجان می کرد که به او کمکی کنم . با خودم گفتم  موقع پیاده شدن صد تومان پولی را که دارم به او می دهم . اتفاقا او یک ایستگاه زودتر از من پیاده شد و من گیر کردم بین پیاده شدن و نشدن . آخر هم نشد . او رفت و من فقط با نگاه از پنجره اتوبوس او را بدرقه کردم . نگاهی که نه برای او گرمایی می آفرید  و نه عذر تقصیر من را موجه می کرد . 

صحنه ی لرزیدنِ تمام وجود یک مرد  - که « زیر باران رفته بود »-  همیشه در خاطرم ماند . گاه گداری آن را برای دوستان و همکاران تعریف کرده ام .
یک بار هم که کلی با احساس برای  مادرم می گفتم و شاید - مثلا -  دلسوزی خودم را جار می زدم  مادر گفت : « خب تو که لباس گرم دیگری داشتی کاپشنت را در می آوردی و به او می دادی . »
این جمله ی انگار آب سردی بود که تمام وجود من را یخ کرد و ساکت شدم . تنها حرفی که باید می زدم تا خودم را توجیه کنم این بود که « به عقلم نرسید » .

این مرد آن روز مایه ی امتحان من شد و من ن نمره ی خوبی نگرفتم . گاهی آدم نمی فهمد چه تصمیمی باید بگیرد ، گاهی دیر تصمیم می گیرد و گاهی اصلا تصمیم نمی گیرد . برخی کارها شاید به ظاهر کوچک باشند اما قابلیت های بزرگی دارند اگر به موقع انجام شوند . 
و این جا - دهلی نو - چه بسیارند مردمی  که در زیر باران حمام می کنند ، ساز زندگی می نوازند و زیر باران می خوابند . لباسها و زیر اندازهایشان که خیس می شود را پهن می کنند تا گرمای خورشید خشک کند البته اگر شرجی بالای هوا بگذارد و اگر باران دیگری از راه نرسد . شاید اشاره ی سهراب همینان بوده است که سروده  : « زیر باران باید رفت ، زیر باران باید با زن خوابید ....»


 

امان از جدایی ...

بسم الله الرحمن الرحیم


 

با ذوق و شوق وسایل را جمع کردیم . مادر -  که تا حالا رنج ها برای درس خواندن ما کشیده بود - و پدر  - که احساس می کرد درخت عمرش دارد ثمر می دهد - هر دو در تکاپوی بار زدن وسایل به ماشین بودند . وانت بار زرد رنگ . اولینی ماشینی که « صادق داشی  » خریده بود .
وسایل هم عبارت بودند از : یک تکه موکت شش متری ، یک کارتن کتاب ، یک ضبط صوت و تعدادی نوار مورد علاقه ی من . بیشتر نوارها هم از علی رضا افتخاری بود . چند تایی از مختاباد و یکی - دو تا شجریان و چند خواننده ی دیگر .  البته یک تلوزیون سیاه و سفید زرد رنگِ چهارده اینچ  و چند قاشق و چنگال و وسایل آشپزی مجردی ، یک پیک نیک و یک تختخواب فنر دار و تشک و پتو را هم اضافه کنید .

تا یادم نرفته بگویم که این تختخواب فنر دار برای ما حس نوستالوژی زیادی دارد . پدر عزیز زمانی که در تهران کار می کرده آن را خریده بوده  و بعدها آورده بودش به روستا و ما گاه گداری در تابستان از سر شیطنت در پشت بام  روی آن می خوابیدیم و گاه گداری دور از چشم پدر بر روی آن می پریدیم .

ساعت حوالی ۵ بعد از ظهر یازدهم مهر ماه سال ۱۳۷۷ در حالی که ۲۲ سال داشتم با این وسایل راهی شدیم به ابراهیم آباد . اولین سال معلمی ام بود و قرار بود به عنوان معلم درس دینی و عربی در مدرسه ی راهنمایی این روستا مشغول شوم .  طبق معمول مادر بساط  قرآن و اسپند و صدقه و آب را آماده کرده بود . پدر همراه شد تا صادق موقع برگشتن  تنها نباشد .

فاصله ی دو ساعتی ده کوثر تا ابراهیم آباد را طی کردیم و حدود ساعت ۷ رسیدیم  . پدر و صادق داشی که رفتند من شروع کردم به چیدن وسایل . اتاقی در حدود ۸ متر در انتهای حیاط منزل مش حسین . مش حسین هم با همسرش در اتاق های جلویی زندگی می کردند . قرار اجاره ماهیانه ی ما  ۲۵۰۰ تومان بود و اولین حکم حقوقی ام ۴۸۴۰۰ تومان  . غیر از کسورات که باید اعمال می شد و شد .

وسایل را چیدم . موکت  سبز خوش رنگ را در کف  و در گوشه ی اتاق هم تخت خواب را گذاشتم  . کتاب ها را در تاقچه و وسایل آشپزی در کنار پنجره ای که مشرف به حیاط بود . حیاطی که وسط آن باغچه ای بود به اندازه ی ۶ متر و درختانی که حالی حیاط داده بودند .

خیلی ذوق می کردم که حالا می توانم برای خودم باشم . برای خودم برنامه ای داشته باشم . کتاب بخوانم حتی کتاب بنویسم . موسیقی گوش بدهم . شعر بگویم . شعری که در تنهایی ها بیشتر جوشیده  . خلاصه برای خودم باشم . منی که حدود ۶ سال در خوابگاه زندگی کرده بودم . از ۷۱ تا ۷۷  .  پیش از آن هم - دو سال  ترک تحصیل کرده -  در شهر کار می کردم  و دوری از پدر و مادر برایم خیلی بغرنج بود . یک نوجوان سیزده - چهارده ساله که دور از خانواده و عاطفه ی مادر باشد حتما رنج خواهد برد . در شش سال زندگی در خوابگاه هم  همه ی وقتم برای درس بود و خواندن کتاب و گوش دادن به موسیقی میسر نمی شد . حالا می توانستم به دور از هیاهوی شهر و شلوغی خوابگاه مدتی به خودم برسم .

با همین فکرها داشتم سر می کردم و به وجد می آمدم که صدای اذان مسجد ابراهیم آباد برخاست  . نماز خواندم . ضبط را روشن کردم . نوار « امان از جدایی » استاد علی رضا افتخاری همنفس من شد در این آغاز تنهایی ها .
 فکر کردم برای اولین شام مقداری سیب زمینی سرخ کنم  و تخم مرغی هم داخل آن بشکنم . غذای راحتی است و کم زحمت . سیب زمینی ها را شستم و بعد از کندن پوستشان خلال کردم . ماهی تابه را که روی پیک نیک گذاشتم و خواستم روشن کنم دیدم پیک نیک اصلا گاز ندارد و گویا در مسیر کمی باز مانده و همه ی گازش رفته بود . در این حالا و هوا و با این ضد حال و در حالی که علی رضا افتخاری هم شدیدا از جدایی ها شکوه می کرد و « امان از جدایی ...» سر می داد من خیلی غربت را حس کردم . دلم پر زد به ده کوثر و محبت مادر . بغض کردم  و اشک در گوشه ی چشمانم جمع شد و به آرامی فرو غلتید . حس غریبانه ی عجیبی بود .
به کلی از پختن غذا منصرف شدم و وسایل را  همینطوری رها کردم . پناه بردم به نانی که مادر گذاشته بود و پنیری که در آب آن شویدهای ده کوثری ریخته بود . چند لقمه نان و پنیر خوردم و از روی ناراحتی روی تخت دراز کشیدم . تنهای تنها داشتم به تیر چوبی های اتاق مش حسین نگاه می کردم . « علی رضا افتخاری » بارها و بارها این تصنیف ها و آواز ها را خواند و من دیگر حوصله ی کتاب خواندن را هم نداشتم . آن روزها مثل امروز تلفن کم بود و تلفن ها همراه نبودند و اسم هایی مثل یاهو و گوگل تاک هنوز اختراع نشده بودند تا موقع دلتنگی به آن ها پناه ببری .

 

 

روی ماه خداوند را ببوس

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

دلمان خیلی برایش تنگ شده بود .  سبزی و آبگوشت را می گویم . نه این که نباشد - این بار فقط سبزی را می گویم - بلکه به نوع هندیش میلمان نمی کشید . در باره ی آبگوشت هم همین بس که اگر نان ایرانی نباشد همان به که ( نباشد از نوع حذف به خاطر وجود قرینه !)

غرضم عرض ارادات به محضر شکم نیست  که به قول معروف اگر آن را باز کنی به پهنای سفره است و اگر جمع کنی به اندازه ی یک مشت است ( شکم را می گویم ) . بلکه عرض ارادتی است به ساحت اندیشه . یعنی علاوه بر دلتنگی به سبزی و آبگوشت که دو نوع از غذاهای جسم - در میان انواع غذاهای دیگر - هستند دلمان بدجوری به تنها غذای روح و جان تنگ آمده بود . یعنی کتاب  .  در این سرزمین پهناور کتاب از نوع ناب آن را نداشتیم حتی من باب سدّ جوع .

وقتی رسیدیم به ایران حکم روزه دار را داشتیم در وقت افطار . حتما همه ی شما ولع آدم های  روزه دار را در وقت افطار  دیده و شاید هم خودتان تجربه کرده اید که چگونه بر هر چه در سفره است چنگ می اندازد و بر انواع اطعمه و اشربه دست می یازد .

  • از مصطفی مستور سپاسگزارم  که که به من گفت « روی ماه خداوند را ببوس » و من بوسیدم . هر بوسه ای لذتی دارد ویژه آن که بخواهی روی ماه خداوند را ببوسی . 
  • از سید مهدی شجاعی که « افتاب در حجاب » را به من نشان داد . او که با هنر قلم آفتاب های دیگری را که در حجابِ عظمت خویش مستورند را بر خوانندگان آثارش نشان داده . کشتی پهلو گرفته ،  سقای آب و ادب ، پدر عشق پیر ، از دیار حبیب و ...
  • نادر ابراهیمی - مرحوم و عزیز - که در « ابوالمشاغل » نشان داده است که زندگی چه پستی ها و بلندی هایی دارد . انّ مع العسر یسرا . حقا و انصافا این کتاب را باید خواند . گوشه هایی از این کتاب را سال ها پیش در مجله ای خوانده بودم . شاید رشد جوان . ابوالمشاغل مرا بر آن داشته تا « ابن مشغله » ی نادر را هم بخوانم . البته سال آینده . اگر خداوند عمری بدهد . انشالله  . دست بازی روزگار که انسان را از اوج به پایین و از پایین به اوج می کشاند . 
  • با محمدرضا بایرامی در ملازمت سفر رهبر معظم انقلاب به زنجان رفتیم  . با کتاب « سفرت بخیر اما ...» . البته که از قلم محمدرضا بیش از این انتظار می رفت  . بهتر از این می شد کتاب نگاری کرد. یادداشت هایی پراکنده از دو موضوع متفاوت در قالب یک کتاب . گاهی ربط این دو موضوع خیلی تصنعی بود . 
  •  و کتاب هایی که در مورد هندوستان خواندم بدانم در کجا و در میان چه فرهنگی زندگی می کنم . « آشنایی با ادیان بزرگ » حسین توفیقی ،« آشنایی با ادیان هندوستان» (نویسنده اش خاطرم نیست ) و « هند در یک نگاه » دکتر محمد رضا جلالی نایینی . هر چند این کتاب به علت قطور بودنش نه به یک نگاه بلکه به نگاهی از جنس مضارع استمراری نیاز دارد .

و کتاب هایی که خریدم برای اوقات فراغت هندوستانی . « نامیرا » از صادق کرمیار ، « سفر به سیستان  » و « نشت نشا » که هر دو از رضا امیرخانی اند ، « حافظ هفت » را که اکبر صحرایی نوشته و کتاب عزیز  « سیصد وشصت و پنج  روز در صحبت قرآن »  اثر زیبایی از دکتر حسین الهی قمشه ای .  

غرضم عرض ارادت به ساحت شکم نبود و صد البته قرض دادن ارادت به ساحت نفس هم نیست تا بر شما بنمایانم که : « من بر زیور دانایی آراسته ام » . بلکه نوشتن این ها از آن جهت است تا تشویق کننده ای باشم بر شما تا  از عطر پراگنده در گلستان کتاب ها خوشه ای بر چینید که « گل همین پنج روز و شش باشد ...این گلستان همیشه خوش باشد » و نیز یادگاری می نویسم در این صفحه تا هر وقت گزینه ی « کتاب خانه » در « فهرست مطالب » را گشودم مطالب کتا های  خوانده شده مرا فرا یاد آید .

 

پی نوشت : این صفحه دوبار تایپ شد : یکی در واپسین روزهای ماه رمضان با شرح بیشتری بر کتاب ها که متاسفانه بلاگفا بدقلقی کرد و ثبت نشد و یک بار هم امشب حوالی ساعت یک ونیم - با ادبیاتی فخیمانه تر از مطلب الان - که اینترنت من سر ناسازگاری گذاشت  و در لحظه ی ارسال مطلب قطع شد ولی از آن جا که « از رو رفتن » در مرام ما عیب است ! بلکه « از رو نرفتن! » را حسن می دانیم برای بار سوم مطلب را نوشتم و شما نیک می دانید نوشتن چند باره ی یک مطلب چقدر سخت و جانکاه هست . خاصه آن که  حس اولیه ی نوشتن را از دست داده باشی و به  خاطر حذف آن هم مغموم ( حذف به همان دلیل بالا ) . مثال کودکی که مشق نوشته و برادر یا خواهر کوچکش آن را خط زده باشد . انصافا حالگیریست ها .  الان در این جا ساعت ۳ صبح هست . حالا روی ماه خداوند را ببوس ...

 

 

 

مجنون

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

راست گفته اند که « المسافر کالمجنون » . حالا حسابش را بکنید که ما همه ی این یک سال گذشته را مسافر بوده ایم . صد البته از سال ۱۳۸۹ که در آزمون قبول شده ایم مسافر بوده ایم تا ۹۰  که از شازند آمدیم .  گمان می کردیم دولت فخیمه ی هند چشم انتظار ماست و ویزا را دو دستی در اول مهر تقدیممان خواهد کرد  . در پستوی دلمان دعا می کردیم که : « خدایا ما  بچه ی کوچکی داریم  سه ماهه  ، کاش صدور ویزای ما هم به تآخیر بیفتد - همچنان که برای  مدیر سابق آقای دربندی تا انتهای اذر تعویق افتاد ـ و از آن جا که این دعا از سویدای دل! برخواسته بود و مستجاب افتاد ، نه سه ماه که دوازده ماه تمام در انتظار ماندیم . آن  فرزند دلبند  هم  که برای خویش بانویی شده بود ، گاه گداری درباره ی علت تاخیر سفر به هندِ شگفت می پرسید و ما همه ی گناه را بر گردن سفارت فخیمه ی  هند بار می کردیم  . حالا بگذر که در این همه ی مدت چه مقدار پاسخ به پرسشگران دیگر که به صراحت و اشارت و کمایت از ما در مورد نرفتنمان می پرسیدند و شاید برخی در گوشه ی دلشان گمان می کردند ما رفتن به هند را بهانه ای برای ماست مالیِ رفتن از مدیریت شازند بر زبان ها انداخته ایم  و صد البته که چنین نبود و مبادا که چنان بادا .

تا این که  انتظار همگان در مرداد ۹۱به پایان آمد . بالاخره ما مسافر هند شدیم و همان جنونی که حکما فرموده اند بر ما عارض تر  شد . در هند هم هر چند که یک سال ساکن بوده ایم اما  همیشه خودمان را مسافر دانسته ایم  .  تا آمدیم به ایران عزیز . حالا که چهل روزی از آمدنمان  گذشته انگار همه ی این چهل روز را در تدراک باز گشت بوده ایم . یعنی همان مسافر و حکایت همان جنون ی که باز هم حکما فرموده اند .

غرض این که ماه رمضان هم مزید بر جنون شد  . این که خیلی از کارها و برنامه ها و سفرها و دیدار دوستان و حظ بردن از هوای ده کوثر و حوالی آن - یعنی ایران ! -  آنگونه که باید بشود میسر نشد . از دوستان عزیز و مهربانانی که جویای احوال شدند سپاسگزارم و از دوستانی که نتواستم حضوری  خدمتشان برسم عذر خواه . این مطلب را در اثنای جمع وجور کردن اسباب سفر می نگارم برای روی ماهتان ...

حالا ببینید که ما همه مسافری در این دنیاییم . ناگهان چقدر زود دیر می شود .....

 

 

نفحات نفت

بسم الله الرحمن الرحیم
 

 

نفحات نفت" چندمین کتاب "رضا امیرخانی" نویسنده ی جوان کشورمان است و در شمار جوانان سربلند و نخبه ی این آب و خاک . این کتاب را در همین چند روزی که به وطن برگشته ام به دست گرفتم و از حدّت شیرینی خیلی زود تمامش کردم .

سال پیش کتاب "جانستان کابلستان" او را برایتان معرفی کردم . "محمد جواد" هم در این یک ماه ای که همراه من در دهلی نو مانده بود کتاب " قیدار"ش را خواند و حالا او به من توصیه کرده است که حتما قیدار را بخوانم و برایتان معرفی کنم .

"نفحات نفت" به نوشته ی خود امیرخانی نه رمان است و نه داستان و قصه و ... این کتاب یک "نوشته اخوینی" است یعنی دلنوشته . روی جلد آن نوشته شده است "جستاری در فرهنگ نفتی و مدیریت دولتی".  همان گونه که از این توضیح کوتاه نمایان است دیدگاه نویسنده درباره ی مدیریت های مبتنی بر درآمدهای نفتی در کشور ما برررسی شده و نقدها و هشدارهای تکان دهنده ای به زبان بسیار ساده و با آوردن مثال هایی بسیار ملموس و ساده بیان شده است.  این کتاب، به زبان خشک اقتصادی یا تحلیل های خیلی رسمی که گاهی آدمی را خسته می کند و یا پیچیدگی ی آن حوصله ی آدم را سر می برد، نیست. کتاب به فصل های کوتاهی تقسیم شده و با بازی های زبانی که زبان مخصوص امیرخانی است، آمیخته گردیده است. البته من نظرم اینه است که وی خواسته یا نا خواسته تحت تاثیر نثر جلال آل احمد نیز بوده است هر چند که در اندازه ی این تاثیر پذیری باید نثرها را به دقت مقایسه کرد .

امیرخانی در این کتاب با مقایسه ی شیرین ولی نگران کننده میان مدیران دولتی و سه لتی به نقد مدیرانی می نشیند که بر چاه نفت تکیه زده اند و فاتحه ی اقتصاد، کارآفرینی، خلاقیت های تولیدی، مسیر رشد شغلی جوانان و سرمایه گذاری های خصوصی را به صورت وحشتناکی از طریق مافیایی خوفناک خوانده اند.

به تعبیر امیرخانی نفت همان دولت است و دولت همان نفت . من برش هایی از سطور این کتاب را در این جا می آورم و توصیه می کنم این کتاب را بخوانید.

"شنیده ام که ستاره ی دریایی اگر بازوش زیر سنگ گیر بیافتد از خیر بازو می گذرد و آن را قطع می کند، اما این مال وقتی است که ستاره بیم داشته باشد از خطر... دولت تا نفت دارد، خطری تهدید نمی کند! و این گونه اقتصاد دولتی و مدیر سه لتی ساخته می شوند."      پشت جلد کتاب

"نظام اداری ما چنین تعریف کرده است کار را که در آن ارزیابی هست برای تمام اجزای یک دستگاه تا برسیم به مدیری که فارغ است از ارزیابی. آب دارچی را با چای قندپهلو می سنجند، کارمند را با کارت ساعت حضور و غیاب، کارشناس را با تعداد ورق های آ-چهاری که سیاه کرده است... اما مدیر سه لتی را با هیچ چیز نمی سنجند... همین که د رمجموعه ی تحت امرش کسی نِق رسانه ای نزند، کافی است و جناب معاویه علیه الهاویه یادمان داده است که دهان منتقد یا با خاک بسته می شود یا با زر! پس مدیر سه لتی هماره موفق است. او تیری می اندازد رجماً بالغیب و سال به سال، خود، دوایری متحدالمرکز حولِ تیرِ به تاریک یخورده، می کشد و گزارش می دهد به مسوول بالاتر این قوت کمان گیری را و دقت نشانه زدن را! سر سال او خود پیدا می کند که به کجا رسیده است و همان جا را مقصد اعلام می کند."    صفحات 132 و 133

 "مدیر سه لتی می داند که بقایش نه به عمل کرد و نه به رضایت مردم که به بسته گی و وابسته گی با مسوول سه لتی بالاتر ارتباط دارد، پس تمام سعی اش را در رضایت او به کار خواهد برد. فرهنگ تملق و البته تملق پذیری از همین جاست که گسترش می یابد.

مدیر سه لتی هرگز نمی تواند بدون اتصال به شیر نفت، مدیریت کند..."        صفحه ی 150

 

 

سال نیکو

بسم الله الرحمن الرحیم



بانو ، شما چقدر لطیفید، ساده‌اید
آیینه‌اید، مثل خدا بی افاده‌اید

گرمید و زیر سایه‌ا‌تان می‌شود نشست
کوهید، جنگلید، درختان جاده‌اید

کوریم اگر نه صفحه‌ی دفتر سفید نیست
ایشان نوشته‌اند، شما شرح داده‌اید

دست طلب به دامنتان می‌شود نزد؟
ما اوفتاده‌ایم، شما ایستاده‌اید

ما تحفه‌ای به غیر ارادت نداشتیم
سست است، رد کنید که صاحب اراده‌اید

لبهایتان چرا به سخن وا نمی‌شود؟
ای خوش به حال مهر که بر لب نهاده‌اید

از ابروانمان گره بسته وا کنید
بانو شما که صاحب رویی گشاده‌اید

آدم که مثل معجزه نازل نمی‌شود
نورید، آیه‌اید، ز مادر نزاده‌اید

پیچیده اید و سخت ولی سخت نیستید
بانو شما چقدر لطیفید، ساده‌اید

ابوالفضل زورویی نصرآباد

 

سلام

  •  سال نو  ۱۳۹۱ که با رنگ فاطمیه آذین یافته است بی شک سالی با برکت است و آرزوی برکت وخیر برای شما که در دامن فاطمه اید حرف گزاف و اضافه است . امیدوارم رونق سالهای زندگیان با نام زهرا سلام الله علیها باشد و ما را نیز دعا کنید .
  • شعر ابوالفضل زرویی نصر آباد درباره ی آن حضرت ساده وصمیمی و لطیف است همچون بانوی اب و آیینه . گاهی برخی شعرها را انسان هر چقدر می خواند نه حفظ می شود ونه سیر و این هنر برخی از شاعران است که چنین صمیمی حرف می زنند در قالبی از هنر .
  • بهار دهلی مانند اواخر خرداد ایران است . هوا گرم است . هر چند زیبایی گل های این روزهای دهلی را نمی توان وصف کرد اما در این سی وچند سالی که از بهار عمرمان گذشته بهار را با سوزی از سرما و سبزی خفیف دشت وصحرا دیده ایم واین جا انگار نه انگار که بهاری برای ما وزیده است .
  • فردا در هند جشنواره ی هولی است . به عبارتی جشنواره ی رنگ ها . در این روز مردم با پاشیدن رنگ به سر و روی هم روز شادی را خواهند داشت . جالب این که این سنت هم برای پاسداشت بهار و رفتن زمستان است . به راستی که دهلی نه زمستانش زمستان بود ونه بهارش بهار .
  • وقتی برای نوشتن نمی ماند از بسیاری سوژه . هند سرزمین رنگ ها و اندیشه ها موزه ی بزرگ و طبیعی خداوند است که این چنین زنده و آنلانین به نمایش گذاشته است که هر چه را بجوییی در آن می توانی ببینی .
  • امیدوارم همیشه سربلند باشید . عزت زیاد .